فصل دهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 80
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2019
بازدید ماه : 21999
بازدید سال : 40407
بازدید کلی : 273214

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

بستن درحیاط,درخانه بازشد ومردي میانسال با کت وشلوار قهوه اي وصورت جدي بیرون آمد
وبا صداي بلندي به ما خوش آمد گفت.سهیل زیرلب آهسته گفت:این پدرشه,آقاي نوایی.
پدرم جلو رفت وبا آقاي نوایی دست داد.وارد خانه که شدیم مادرم دیگر به وضوح خوشحال
بود.خانه گلرخ اینا بدتراز خانه ما,مثل موزه بود.روي تمام میزهاي عسلی و داخل بوفه ها پراز
مجسمه هاي کوچک وطروف چینی عتیقه بود.بعد مادر گلرخ وارد پذیرایی شد وخوش آمد
گفت.خانم نوایی زن قد کوتاه وتقریباً چاقی بود که لباسی گران قیمت به تن ویک عالمه طلا
به گردن ودستها وگوشهایش داشت.موهاي کوتاهش رادرست کرده بود وصورتش هم آرایش
ملایمی داشت.کنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد.به سهیل که روبه رویم نشسته
بود,نگاه کردم که خیالش تاحدي راحت شده بود.چند دقیقه که گذشت,گلرخ با سینی شریت
وارد شد.هوا گرم بود وشربت بیشتراز چاي می چسبید.با ورودش حس کردم مادروپدرم تبدیل
به چشم وگوش شده اند و به گلرخ خیره ماند.حالا دقیقاً یادم آمده بود.البته نزدیک به پنج ماه
از آن مهمانی می گذشت وموهاي گلرخ کمی بلندتر شده بود.قیافه اش ساده ودلنشین بود.وقتی
براي من شربت گرفت,با خنده گفتم:چطوري؟
او هم خندید وگفت:اي,بد نیستم.
قرار بود این جلسه یک معارفه ساده باشد تا بعد اگرهردو طرف مورد پسند هم واقع
شدند,حرفهاي اصلی زده شود.البته اینطور که معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته
بود.پس ازچند لحظه سکوت,مادرم رو به گلرخ کردوپرسید:
-خوب عزیزم,الان شما چکار می کنید؟منظورم اینه که دانشجو هستید؟
گلرخ به سادگی گفت:بله,البته هنوز دو ترم از درسم مونده...
مادر فوري پرسید:چه رشته اي؟
مهتاب
گلرخ با خوش رویی گفت:با اجازه شما,تغذیه.
پدرم فوري گفت:به به,بهترین رشته براي خانمها!
آقاي نوایی هم با خنده جواب داد:البته در مورد مادرش این تخصص به درد نخورده و گلرخ
شکست خورده...
همه خندیدند وخانم نوایی گفت:اگر گلرخ نبود,هیکل من مثل فیل شده بود,پس بدون رشته اش
خیلی هم به درد خورده...
بعد آقاي ندایی رو به سهیل کرد وپرسید:شما چکار میکنید؟
سهیل بعد ازکمی من من کردن,گفت:تازه درسم توم شده,فعلاً با بابا کار می کنم تا بعد خدا
چی بخواد.
مادر گلرخ با خنده گفت:حتما سربازي هم نرفتی؟
سهیل فوري جواب داد:سربازي ام رو خریدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند.گلرخ دو سال از من بزرگتر بود وبه جز خودش
یک خواهر دیگر داشت به نام مهرخ,که ازدواج کرده ومقیم خارج شده بود.آنطورکه خانم
نوایی تعریف می کرد,شوهرمهرخ که پزشک با تجربه اي هم بوده,براي ادامه تحصیل راهی
آمریکا می شود و زن وبچه کوچکش راهم همراهش می برد.وقتی به قول سهیل همه حس
فضولیشان ارضا شد,مادرم با اشاره پدرم,بلند شد واز خانم نوایی اجازه مرخصی خواست.لحظه اي
بعد درماشین,هرچهارتایی داشتیم با هم حرف می زدیم.مادروپدر,گلرخ را پسندیده بودند و در
آخر جلسه قرارشد دوهفته بعد براي صحبتهاي رسمی وجدي,به خانه نوایی ها برویم.سهیل از
همه خوشحالتر بود ویک ریز می گفت:
-دیدید گفتم زود قضاوت نکنید,حالا دیدید چه خوب بودند.
من هم براي سهیل خوشحال بودم.چ چیزي بهترازاین وجود دارد که آدم فرد مورد نظرش را
پیدا کند وهمه راضی به این وصلت شوند.امتحان هایم چند روزي بود که تمام شده بود وبراي
خودم استراحت می کردم.با لیلا وشادي قرار بود به یک استخر برویم وثبت نام کنیم.قرار
گذاشته بودیم از فرصت استفاده کنیم وبراي ترم تابستانی هم دانشگاه ثبت نام کنیم.البته مادرم
مخالف بود ومی گفت که تو گرما خسته می شوي وباید استراحت کنی وازاین حرفها,ولی ما
سه نفر تصمیم خودمان را گرفته بودیم تا هرچه بیشترو زودتر واحدهاي خودمان را
بگذرانیم.ترم تابستانی ازدوهفته بعد آغاز می شد,وقتی که نتایج امتحانات را می دادند وهرکس
می توانست با توجه به واحدهاي گذرانده ومانده اش انتخاب واحد کند.
اوایل هفته بود که خاله مهوش همرا آرام به خانه ما آمدند.مادرم با خوشحالی به پذیرایی
راهنمایی شان کرد ومرا صدا زد.بعد از روبوسی واحوالپرسی,همه نشستیم به حرف زدن,مادرم با
خنده گفت:چه عجب مهوش جون,یادي ازما کردید.
خاله مهوش با خستگی گفت:به خدا الان یک ماهه داریم می دویم.
مادرم فوري گفت:خیره,انشاءالله.
آرام خندید وبه شوخی گفت:فقط براي امید خیره,براي بقیه شره.
پرسیدم:چرا؟
خاله مهوش زودتراز آرام جواب داد:راست می گه به خدا,پدرمون دراومد,ازبس دنبال خرید
سرویس وآینه شمعدون وسفره عقد...این ور اون ور رفتیم.هرچی هم به امید ومریم اصرار می
کنیم,دست از سرما بردارن وتنهایی برن خرید,قبول نمی کنن.اصرار می کنند که الا وبلا که
شما هم باید بیاید!به خدا کف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دویدم.
مادرم درحالی که شربت تعارف می کرد,گفت:خوب تا باشه ازاین دویدن ها,حالا کی مراسم
می گیرید؟
خاله مهوش با خوشحالی گفت:براي همین مزاحم شدیم.
بعد دست کرد درکیفش وسه پاکت بزرگ روي میز گذاشت.مادرم باخنده گفت:مبارکه.
پاکتها را برداشت وگفت:چرا سه تا؟
خاله مهوش درحالی که شربتش را هم می زد,گفت:یکی براي طنازجون ویکی براي علی
آقا,گفتم دورهم باشیم.شرمنده که نمی تونم ببرم درخونه هاشون,شما از قول من عذرخواهی
کنین.
مادرم پاکت اولی را باز کردوگفت:شرمنده کردید,البته طناز که فکر نکنم بتونه بیاد,پنج شنبه
هفته دیگه ست؟
خاله مهوش سرش راتکان داد,مادرم ادامه داد:طناز درست همان روز,بلیط براي دوبی داره.
آرام باتعجب گفت:وا؟تو گرما...
مادرم باخنده گفت:نمی خواد بره براي گردش که...وقت سفارت داره.
آن شب بعداز شام روي تختم نشستم وبه فکر فرو رفتم.اطرافیانم همه داشتند ازدواج می
کردند.لیلا هم یک خواستگار پروپاقرص داشت,البته هنوزهیچی معلوم نبود,ولی لیلا انگار بدش
نیامده بود.خواستگارش پولداروتحصیل کرده بود,البته آنطور که لیلا می گفت پرسن وسال هم
بود.ولی براي لیلا زیاد مهم نبود.به دلم افتاده بود که مردك آنقدر می رود ومی آید تا
پدرومادر لیلا را از شک وتردید درآورد و جواب بله را بگیرد.سهیل هم که تکلیفش معلوم شده
بود,بعد ازآن جلسه,پدرومادر گلرخ هم راضی شده بودند وهمه چیز تمام شده به حساب می
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1081
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود